چهلمین بهار زندگیم امروز آغاز شد امروز میشود دقیقاً بیست سال که زندگیام را با تو شریکم بیست سال دوری و دلتنگی و تنهایی بیست سال خیال، فکرش راکه میکنم زن بودن چیز بیخودی است عاشق آفریده می شوی به جرم عشق محکوم و به دست عشق بردار ،،
تو قله خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
گاه می اندیشم که عشق از همان گلی جان گرفته است که زن شاید هم زن از همان آتشی نشأت گرفته که عشق ،بدنیا می آیی و کودکی با پیراهنهای تور، تور، کفشهای پاپیونی و موهای بافته آغاز میشود و عشق چون دانه ای در اعماق وجودت آرامآرام از گرمی قلبت جوانه میزند چهارده
را پر نکرده ای که خودت را به بی قاعده ترین قاعده عالم باختهای هزار و یک شب خیال میبافی از او که یک شب نداری اش عشق است که از پی عشق در دلت لانه میکند مثل برگها در پاییز به پای عشق رنگ میبازی به خودت میآیی در آینه پیر زنی افسرده به تو خیره است ولی هنوز شعله های عشق در درونت زبانه میکشد تویی و تنها خاطرهای
، هرچه بجز عشق هرچی بجز خیال او
قصد حریم دل کند
در نگشایم بدو از درد دل برنامش
کمتر زنی را دیدم که دست در دست مردی نباشد حتی در
خیال
باید بر تنهایی و ساده دلی زن همه عمر را گریست چه جرم بیهودهای برای تنهایی
پاییز پشت خنده مان داد میکشد
دست مرا خیال تو در باد میکشد
در من کسی شبیه تو فریاد میکشد
حالا کجای شهر و در آغوش کیستی