مدتها از اسارت ما پشت این در ، پنجرهها میگذرد و هنوز این بیماری منحوس قصد رفتن ندارد کجای عالمی خدای
من که این کمترین مخلوق تو روحم را در میان دیوارها به تسخیر کشیده است صدایم را میشنوی کاری بکن قبل
آنکه میان دیوارها دلم له شود و امیدم بمیرد خسته ام دلم آن آزادیهای دیروز را میخواهد بهار آمد و من او را به
آغوش نگرفتم درختان شکوفه دادند و من عطرشان را نفهمیدم ، تن بیابان پر سوسن شد و من بر تنش، خدایا
دلم مثل گذشتهها بهار را مثل گذشتهها آزادی را میخواهدیک لحظه برگرد منو ببین کمکم کن، کمکمان کن
به امید پایان روزهای اسارت.
خوبه که؛ نشستیم تو خونه.