تو را که می‌بینم دلم پریشان می شود . گلویم درد می‌گیرد، سینه ام سنگین می شود تو را که می‌بینم زبانم بند

می آید تو را که می‌بینم تمام چیزهایی که از آن می‌گریختم یک‌باره به قلبم هجوم می آورند به یاد می‌آورم که با تو

همه آرزوهای شیرینم همه نقشه‌هایم برای آینده را همه وجودم را باخته ام برو یا که بگذار بر

وم که این سایبان که

این  حصیر حریر برای دونفری من و تو نه کم است و نه زیاد،، بی‌خود و بیهوده است


چند سال است که هر روز دیوانه وار تر از دیروز تکرار می‌شویم بیهوده زنده‌ایم، بیهوده با هم!؟ مثل دو صخره روبروی

  هم سرد و بی‌احساس وقتی نیستی وقتی نیستم اوضاع بهتر است. کاش بشود که نترسیم از قضاوت شدن از

پچ‌پچ دیگران کاش لحظه‌ای تنها لحظه‌ای به خودمان می‌اندیشیدیم و تمام می‌کردیم این تنهایی با هم را ؛و به قول

مهدی سهیلی


نمی‌دانم چه باید کرد بمانم یا که بگریزم


اگر خواهم بمانم با تو می‌بازم جوانی را

 

وگر خواهم که بگریزم چه سازم زندگانی را


نمی‌دانم چه باید کرد


گاهی دلم سخت هوای جوانی‌ام را می‌کند نمی‌دانم چند بهار برای پیر بودن کافی است اما می‌دانم که دلم که

روحم پیر شده کنار تو.....  شهریار شعر قشنگی در مورد جوانی  دارد که در لحظه‌های تلخ در ذهن من تداعی می شود


از زندگانیم گله دارد جوانیم


شرمنده جوانی از این زندگانیم


دارم هوای صحبت یاران رفته را


یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم