ابری آمد شانه ای تکان داد. زمین خیس آب شد دانه کوچک زیر خاک جوانه زد تن خاک را پس زد و سرک کشید بیرون، شب بود. باغ در سکوت به خواب رفته و ماه برای ستارهها قصه میگفت. جوانه خواست قدبلندی کند و صداهای ماه را بشنود اما نشد ریشه های او اسیر خاک بود . در تاریکی گلها و درختان باغ چه زیبا به خواب رفته بودند.صبح شد از سروصدای زیاد جوانه از خواب پرید دو بوته نیلوفر وحشی باغ با هم مسابقه گذاشته بودند که کدام یک زودتر به لب پرچین باغ میرسند و درختان با سروصدای زیاد آنها را تشویق میکردند.جوانه کوچک نزدیک تنه صنوبری بزرگ قرار داشت.که ناگهان صنوبر او را صدا کرد:سلام پس بالاخره تو هم آمدی و لبخندی زد و کمکم همه گلها و درختان و گیاهان باغ به او خوشامد گفتند و باد گونههایش را نوازش داده و لپ او را کشید. ظهر حسابی هوا گرم شده بود و هم در سایه همدیگر میپیچیدند. تا از گرمای هوا در امان بمانند. که درخت صنوبر بزرگ سایه ی یکی از شاخههای بزرگش را انداخت روی جوانه کوچک و جوانه زیر سایه لم داد و چرتی زد به خود ش که آمد شب شده بود و باز ماه برای ستارهها قصه میگفت جوانه صدا کرد: آهای ،آهای ،با توام ای ماه،،ماه برگشت پایین را نگاه انداخت و جوانه را دید :با منی؟ با من ای جوانه زیبا؟ جوانه جواب داد: بله بلندتر، بلندتر، میخواهم من هم بشنوم که چه قصهای میگویی ماه چشمکی به او زد و گفت : قصه او را که تو را اینقدر زیبا و تازه آفریده، جوانه گفت :یعنی مرد کشاورز؟ ماه جواب داد: یکی مهربانتر ،یکی بزرگتر! جوانه گفت: درخت صنوبر؟ ماه خندید و گفت: نه بازهم یکی بزرگتر جوانه گفت :چه کسی اینقدر بزرگ است؟ و اینقدر قصه دارد؟ که تو هر شب قصههای او را تعریف میکنی ؟ ماه جواب داد :خدا ،ناگهان جوانه در دل کوچکش چیزی حس کرد که تاکنون در این عمر کوتاهش حس نکرده بود و آرام زمزمه کرد،،، خدا
و دانه هم چون ماه عاشق شد .
امروز پای وبلاگم که نشسته بودم پسر کوچکم طبق معمول خودش را در آغوشم جای داد و بعد کمی سکوت و تماشای کارهای من پرسید: مامان تو این قصهها را از کجا یاد گرفتی ؟من که همیشه سعی میکردم پاسخهای مناسب روحیات کودکانه ی او بدهم ، کمی فکر کردم و بعد جواب دادم: روزی که شما به دنیا آمدی همه این قصهها در قلب من قرار گرفت. پسرکم ،کلی ذوق کرد اما میدانست که حرفهای من تنها یک ترانه مادرانه است از بغلم پایین آمد و گفت: ولی من نمیتوانم مثل تو قصه بنویسم من میخواهم مردی بشوم که قصه را کتاب می کند، و پرید روی تختش و مشغول بازی شد،حالا این من بودم که کلی ذوق کرده بودم .خوشبحالم اگر تو به قدر چاپ یک کتاب هم عاشق خواندن باشه واقعیت این است که پدربزرگ پدری من مرد خیالپرداز و روشنفکری بود . من هرچه از عشق به ادبیات هرچند ناچیز در قلبم باشد همه را از او دارم. از دنیا چیز چندانی نداشت جز ذهنی پر از افسانه و دوبیتی های زیبا من عاشق قصه گفتن او بودم هر وقت مشغول کاری بود که میتوانست ویا زمانهایی که حوصله من را داشت از او میخواستم که برایم قصه بگوید اغلب قصههایش زاده ذهن خودش بود اما من عاشق آن قصه ها بودم .هر وقت پدربزرگم نماز میخواند پایین پایش دراز می کشیدم و سرم را روی زمین نزدیک سجاده میگذاشتم و او را تماشا میکردم از آن پائین او چقدر بزرگ و باشکوه بود. پدربزرگ دیگر من یعنی پدر مادرم هم مرد درس خوانده و مکتب رفته ای بود او کلاه شاپو میگذاشت، عصا به دست میگرفت و کت شلوار میپوشید یادم هست یک دفعه روز جمعه بود که پدربزرگم سرزده به خانه ما آمد من داشتم تکالیفم را انجام میدادم کنارم نشست مرا بوسید و تمام درس او خواند و من نوشتم روزی که برای همیشه از پیشمان رفت کلاس چهارم بودم و تحمل نبودنش برایم خیلی سخت بود. آن روز درب اتاقش را که باز کردم دیدم که کلاه شاپو اش گوشه اتاق روی عصا گذاشته شده بود وخیلی بیقراری میکرد . طولی نکشید که مدتی بعد پدربزرگ پدریام را هم بر اثر آسم از دست دادم آن شب من پایان یک مرد را به چشم خودم دیدم پدرم را دیدم که پالتوی کهنه ای را پوشیده ،گلاهی را توی چشمانش کشیده ، روی پلهها سمت حیاط نشسته بود و شانههایش از شدت گریه میلرزید تا آن شب هرگز گریه ی او را ندیده بودم. روحشان شاد، پسر م امروز با پرسش کودکانه اش من را برد به آن گذشته های روشن و شاد ،روح تمام پدربزرگها و مادربزرگها در همه جای عالم شاد و قرین رحمت الهی و جایشان تا ابد در کنارمان سبز .....
تو را که میبینم دلم پریشان می شود . گلویم درد میگیرد، سینه ام سنگین می شود تو را که میبینم زبانم بند
می آید تو را که میبینم تمام چیزهایی که از آن میگریختم یکباره به قلبم هجوم می آورند به یاد میآورم که با تو
همه آرزوهای شیرینم همه نقشههایم برای آینده را همه وجودم را باخته ام برو یا که بگذار بر
وم که این سایبان که
این حصیر حریر برای دونفری من و تو نه کم است و نه زیاد،، بیخود و بیهوده است
چند سال است که هر روز دیوانه وار تر از دیروز تکرار میشویم بیهوده زندهایم، بیهوده با هم!؟ مثل دو صخره روبروی
هم سرد و بیاحساس وقتی نیستی وقتی نیستم اوضاع بهتر است. کاش بشود که نترسیم از قضاوت شدن از
پچپچ دیگران کاش لحظهای تنها لحظهای به خودمان میاندیشیدیم و تمام میکردیم این تنهایی با هم را ؛و به قول
مهدی سهیلی
نمیدانم چه باید کرد بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو میبازم جوانی را
وگر خواهم که بگریزم چه سازم زندگانی را
نمیدانم چه باید کرد
گاهی دلم سخت هوای جوانیام را میکند نمیدانم چند بهار برای پیر بودن کافی است اما میدانم که دلم که
روحم پیر شده کنار تو..... شهریار شعر قشنگی در مورد جوانی دارد که در لحظههای تلخ در ذهن من تداعی می شود
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
مدتها از اسارت ما پشت این در ، پنجرهها میگذرد و هنوز این بیماری منحوس قصد رفتن ندارد کجای عالمی خدای
من که این کمترین مخلوق تو روحم را در میان دیوارها به تسخیر کشیده است صدایم را میشنوی کاری بکن قبل
آنکه میان دیوارها دلم له شود و امیدم بمیرد خسته ام دلم آن آزادیهای دیروز را میخواهد بهار آمد و من او را به
آغوش نگرفتم درختان شکوفه دادند و من عطرشان را نفهمیدم ، تن بیابان پر سوسن شد و من بر تنش، خدایا
دلم مثل گذشتهها بهار را مثل گذشتهها آزادی را میخواهدیک لحظه برگرد منو ببین کمکم کن، کمکمان کن
به امید پایان روزهای اسارت.
چهلمین بهار زندگیم امروز آغاز شد امروز میشود دقیقاً بیست سال که زندگیام را با تو شریکم بیست سال دوری و دلتنگی و تنهایی بیست سال خیال، فکرش راکه میکنم زن بودن چیز بیخودی است عاشق آفریده می شوی به جرم عشق محکوم و به دست عشق بردار ،،
تو قله خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
گاه می اندیشم که عشق از همان گلی جان گرفته است که زن شاید هم زن از همان آتشی نشأت گرفته که عشق ،بدنیا می آیی و کودکی با پیراهنهای تور، تور، کفشهای پاپیونی و موهای بافته آغاز میشود و عشق چون دانه ای در اعماق وجودت آرامآرام از گرمی قلبت جوانه میزند چهارده
را پر نکرده ای که خودت را به بی قاعده ترین قاعده عالم باختهای هزار و یک شب خیال میبافی از او که یک شب نداری اش عشق است که از پی عشق در دلت لانه میکند مثل برگها در پاییز به پای عشق رنگ میبازی به خودت میآیی در آینه پیر زنی افسرده به تو خیره است ولی هنوز شعله های عشق در درونت زبانه میکشد تویی و تنها خاطرهای
، هرچه بجز عشق هرچی بجز خیال او
قصد حریم دل کند
در نگشایم بدو از درد دل برنامش
کمتر زنی را دیدم که دست در دست مردی نباشد حتی در
خیال
باید بر تنهایی و ساده دلی زن همه عمر را گریست چه جرم بیهودهای برای تنهایی
پاییز پشت خنده مان داد میکشد
دست مرا خیال تو در باد میکشد
در من کسی شبیه تو فریاد میکشد
حالا کجای شهر و در آغوش کیستی
قطره های باران ، آرام ، خود را به شیشه پنجره می کوبند و محکم به زمین می نشینند . صدای هیاهو و خنده قطره ها ، فضای حیاط کوچکمان را پر کرده . دوست دارم بهار را با تمامی زیبایی هایش ، اردیبهشت خیال انگیز و پر شور ، درختان پر شکوفه...........
چه بویی دارد شکوفه های درخت به .
بهار همیشه خاطره درخت کوچک بادامی که سال ها پیش در مسیر دبستانمان بود را در خاطرم تداعی می کند . شکوفه که می داد ، دوان دوان از شیب تند کوچه ای ، که درخت بادام در انتهای آن قرار داشت بالا می رفتیم ، و گاه زمان را از یاد می بردیم و سر مست عطر شکوفه ها مشغول بازی می شدیم . نمی دانم آن درخت هنوز هست یا نه ، اما در خیال من هنوز در انتهای آن کوچه بلند منتظر ما است . ای بهار ، تو پر از حرفی ، پر از خاطره ، پر از رویا . تنی به باران که می زنی ، هر بیننده ای را حیران خود می کنی . مرسی که هستی .